بردیابردیا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

بهار دلنشین ما

دردانه ام... عشقم

1394/7/23 1:43
نویسنده : مامان فهیمه
601 بازدید
اشتراک گذاری

امشب باز بعد از یک ماه برای تو می نویسم... برای تو نهال در حال رشدم... نهالی که روز به روز شکوفاتر می شه و منو از این شکوفایی به وجد میاره... اینقدر امروزت با دیروزت و حتی ساعتی تا ساعتی قبل تفاوت می کنی که در شگفت می شم از این همه تغییرات و البته رشد... محبت

این روزهای تو در مهدکودک سپری می شه- ساعت 7:15 تا 14:45- دقیق نوشتم چون این هشت ساعت تمام فکر و ذهن من درگیر توست... موقع اتمام کارم چنان مسیرها رو می دوم و پله ها رو چندتا یکی می کنم که گاهی خودم هم تعجب می کنم از انرژی ای که برای رسیدن به تو در من غَلَیان می کنه و منو وادار می کنه مسیر نیم ساعته زجرآورترین مسیری باشه که تجربه می کنم... و من این حس رو هر روز و هر روز دارم... کمی حس عذاب وجدان از نبودم در کنارت، کمی حس دلتنگی.. کمی از حسهای متفاوتی که گاه و بیگاه میان سراغم و حتی اسمشون رو هم نمی دونم... و البته زیاد حس نگرانی... حس نگرانی... این حسی که همیشه به خاطرش به مامانم می خندیدم و درکش نمی کردم و حالا چه خوب می فهمم و با حس نگرانی من ، مامانم به من لبخند می زنه و می گه : "حالا فهمیدی چی می گفتم؟!" ... غمناک

لباس های مهدت هر شب تمیز می شه و اتو کشیده می شه و هیچ وقت این در مُخَیَلَم نمی گنجید که روزی از این کار هزاران بار حظ ببرم و وقتی لباسهاتو برای فردا صبحت مرتب می کنم چنان عشقی اعماق وجود من رو قلقلک بده... وای اگر روزی بخوام لباس واسه خواستگاری تو اتو بزنم بوس... چه تصور شیرینی برای تو دردانه ام ... "رخت دامادی" "لباس فارغ التحصیلی" "لباس و پوتین سربازی" ... واااااااااااااااااااای خطامحبت نه تروخدا زود بزرگ نشو من عاشق تو هستم... عاشق این روزهای کودکی... این فکرهای کودکی... این واژه های کودکی... بزرگ شو اما زود نه ... بزرگ مرد کوچک من!!!

پسندها (9)

نظرات (5)

مامان وبابا ستیلا
7 آبان 94 9:14
با سلام. خدا پسرتون رو براتون حفظ کنه.از اینکه برامون نظر گذاشتید خیلی ممنونیم.
مامان فهیمه
پاسخ
ممنونم عزیزان که پیش ما اومدین
زهرا
7 آبان 94 15:08
عزیزم حس میکنم نسبت به من مادر صبورتری هستی.خدا از میزان صبر و حوصله من خبر داشت ....طفلکی بچه ام همکاری کرد واسه پوشک وگرنه سه تا 6 ماه..........منکه نمیتونستم دوام بیارم دوباره پوشکش میکردم!!!خوب شد خودتو آلوده شبکه های اجتماعی نکردی اصلا چیز خوبی نیس این یه ذره صفا و صمیمیت بین خانواده ها رو هم از بین برده
مامان فهیمه
پاسخ
زهرا جونم فکر می کنم خدا وقتی به آدم موهبت مادرشدن رو می ده صبرش رو هم می ده ببوس گل پسر رو
زهرا
7 آبان 94 15:16
بردیای خوشگلمو ببوس.بقول خودت یه روز میایم اینجا و از رخت دامادی و لباس و پوتین سربازی گل پسرهامون میگیم........چقدر زود دیر میشود.....
مامان فهیمه
پاسخ
واااااااااااااای نگوووووووو چه مامان حسودی بشم من
مامان زهره
10 آبان 94 20:47
سلام فهیمه جون من این حس تو رو کاملا درک میکنم امیدوارم روزی لباس دامادی بردیا جون رو اتو کنی ولباس فارغ التحصیلی بردیا جون رو تنش کنی وبه تمام آرزوهای قشنگت در مورد بردیا جون برسی ببوس پسر نازت رو
مامان فهیمه
پاسخ
مرسی زهره جونم...برای تو و آریاجون هم آرزوهای قشنگ دارم...
رویــــا
17 آبان 94 8:35
فهیمه جان چنان توصیفی از زندگی و بزرگ شدن بردیا جان کردی که دستم بود و خجالت نمیکشیدم گریه میکرد یعنی زندگی به این زودی و سرعتی که تو میگی میگزره و روزی هم میرسه که رخت دامادی بردیا رو به تنش میکنی یا لباس سربازی ؟وای نه بزار یکم به موقعیتهای نابی که دیگه بهشون نمیرسیم فکر کنیم...من اگه فکر کنم یه روزی ثمینم و حدیثم عروس میشن و تنهام میزارن دق میکنممگه میشه ؟من هنوز سیر نشدم از دیدنشونفهیمه بعداز این که بایدتویوبلاگ حرفهای خوب خوب و پر انرژی ببینم افتاددد؟
مامان فهیمه
پاسخ
عزیزم رویا جونم... به هر حال می گذره ولی من از لحظه لحظه های حالم دارم استفاده می برم با این دردونم... ولی بعضی حسها دست آدم نیست مامانیم دیگه همش نگرااااان که یکی میاد بچمونو می برهقربون اون گل دخترای تو... انشالا که خوشبخت شن با این مامان خوب... ببوسشون