دردانه ام... عشقم
امشب باز بعد از یک ماه برای تو می نویسم... برای تو نهال در حال رشدم... نهالی که روز به روز شکوفاتر می شه و منو از این شکوفایی به وجد میاره... اینقدر امروزت با دیروزت و حتی ساعتی تا ساعتی قبل تفاوت می کنی که در شگفت می شم از این همه تغییرات و البته رشد...
این روزهای تو در مهدکودک سپری می شه- ساعت 7:15 تا 14:45- دقیق نوشتم چون این هشت ساعت تمام فکر و ذهن من درگیر توست... موقع اتمام کارم چنان مسیرها رو می دوم و پله ها رو چندتا یکی می کنم که گاهی خودم هم تعجب می کنم از انرژی ای که برای رسیدن به تو در من غَلَیان می کنه و منو وادار می کنه مسیر نیم ساعته زجرآورترین مسیری باشه که تجربه می کنم... و من این حس رو هر روز و هر روز دارم... کمی حس عذاب وجدان از نبودم در کنارت، کمی حس دلتنگی.. کمی از حسهای متفاوتی که گاه و بیگاه میان سراغم و حتی اسمشون رو هم نمی دونم... و البته زیاد حس نگرانی... حس نگرانی... این حسی که همیشه به خاطرش به مامانم می خندیدم و درکش نمی کردم و حالا چه خوب می فهمم و با حس نگرانی من ، مامانم به من لبخند می زنه و می گه : "حالا فهمیدی چی می گفتم؟!" ...
لباس های مهدت هر شب تمیز می شه و اتو کشیده می شه و هیچ وقت این در مُخَیَلَم نمی گنجید که روزی از این کار هزاران بار حظ ببرم و وقتی لباسهاتو برای فردا صبحت مرتب می کنم چنان عشقی اعماق وجود من رو قلقلک بده... وای اگر روزی بخوام لباس واسه خواستگاری تو اتو بزنم ... چه تصور شیرینی برای تو دردانه ام ... "رخت دامادی" "لباس فارغ التحصیلی" "لباس و پوتین سربازی" ... واااااااااااااااااااای نه تروخدا زود بزرگ نشو من عاشق تو هستم... عاشق این روزهای کودکی... این فکرهای کودکی... این واژه های کودکی... بزرگ شو اما زود نه ... بزرگ مرد کوچک من!!!